فاصد دیروز
کلبه باران

هر روز قاصدک ما سر وقت بهم سر میزنه وخبرهای تلخ وشیرین رو بهم می رسونه

امروز خیلی دلم گرفته بود با خودم بودم !!!

بازم تنهای تنها،به درخت سرکوچه مون تکیه زده بودم

وبه مردمی که به اینور وآنور می رفتند نگاه میکردم

از سیمای همشون راحت میشد فهمید چی تو دلشون هست

ولی منو چی؟ کی اهمیت میده اصلا !!!

بارویاهام همراه بودم قاصدک سر رسید

از سیمای قاصدک فهمیدم راوی خبر خوش نخواهد بود

تو گوشم گفت :خبری داری حالش خوب نیس امروز بازهم درد داره غم داره!!!

همانطورکه به درخت کهن سال سرکوچه مون تکیه داده بودم

پاهام سست شد بناچار نشستم!!!!

زانوی غم بغل گرفتم

آروم آروم اشک از چشای خسته ام می افتاد

آخه بی صدا گریه کردن خیلی سخته!!!

نگذاری کسی صدای گریه هاتو بشنوه حتی اون !!!

به قاصدک گفتم بهش بگو: من دیگه طاقت دیدن اینهمه دردو غم وتنهایی رو ندارم

بهش بگو: میخوام نباشم اخه نمیشه که همش درد ، همش غصه ودرد

قاصدک رفت و میدانم پیام مرا خواهد رسوند هنوز قاصدک از پیشم نرفته بود پشیمان شدم!!!

با خود گفتم چرا این پیامو دادم آخه اون بفهمه من غصه میخورم!!!

اون بفهمه چشام خیس شده درد وغصه اش بیشتر میشه!!!!

ولی چه فایده قاصدک رفته بود!!!!

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com



نوشته شده در 9 / 12برچسب:,ساعت توسط ابری| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت